امروز نیز چون خیالات گذشته چون کابوسی از پرده نظرم میگذرند مجبور
شدم که ناله و فغان دل را با اندک نوشتنی
بر روی صفحات وب ساکت کنم اکنون ساعت 6 بعداز ظهر است که تک
و تنها در چاپخانه نشسته ام نمیدانم چرا
دوست دارم همیشه تنها و مغموم به چهره زرد گون ماه نگاه کنم ماه
چقدر زیبا و در ضمن غمگین است شاید او هم
مانند من از چیزی رنج میبرد و غمی بر دل دارد و شاید هم گل
رخسارش به خاطر مشاهده ناپاکیها و پلیدیهایی که
هم اکنون و شبهای متوالی در روی زمین میبیند پژمرده است زمان
میگذرد همه جا در سکوت فرا رفته است احساس
غربت میکنم نمیدانم چرا همیشه از نگاه کردن به ماه دچار غم و اندوه
گذشته میشوم گذشته ایی که شیرین بود ولی
به زودی به تلخی گرائید و شیرینی و حلاوت زندگی کوتاهی که داشتم
جایش را به غم و اندوه و رنج و محنت سپرد
غمی که هنوز در وجودم نهفته است و گاه گاه چنان بر وجودم مستولی
میشود که بسان شعله آتش شمع وجودم
را ذره ذره آب میکند اکنون بیش از هر زمان بگذشته حسرت میخورم
غرق در افکار دور و درازم غرق در اندیشه فردای
زندگیم در دریای رویاها غوطه ورم به روزهای دوران گذشته برگشته ام
خدایا چه روزهای زیبا و خوشی بود کاش خدایا
همان موقع رهشپار ان دنیا میشدم چون اکنون احساس میکنم با
زندگی ساز گار نیستم از دنیا نومیدم خسته ام
خسته از زندگی مرا رنج میدهداحساس دل شکستگی آرامم را بریده و
بیقرارم کرده است نمیدانم چه نیروی
مرموزی است که مدام مرا به سرزمین خاطرات گذشته میکشاند .
خدایا نمیدانم چه کنم دیگر یارای نوشتن ندارم .
به یاد راز دل نامهربان و بی وفایی که دوستش داشتم ولی هیچ وقت
نفهمیدم چرا و به کدامین گناه رفت ترکم
کرد و دیگر ندیدمش