سلام به همه دوستان خوبم
دلم میخواد بنویسم راستش خودم هم نمیدانم چه بنویسم فقط میدانم در ابهامی گنگ بسر میبرم
تنهای تنها جز ذات پاک خدا کسی ناظر و حاضر بر احوالم نیست هر چه فکر میکنم راه به جایی نمیبرم
هزار جور فکر و خیال و رفتن و آمدن با این و ان گفتن و شنیدن اما وقتی به خود میایم سکوت سرد و
خاموشی را حس میکنم که تا مغز استخوانم نفوذ میکند در عمق این تنهایی خویش تنها صدای معین
است که به گوشم میرسد ( همه رفتن کسی دور و برم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست)
خوب به کی بگم از کی بشنوم احساس میکنم فکر و خیال هم منو به عالم خودشون را نمیدن عجب
دنیایست بارها خواسته ام دمی چند تنها باشم و حال که تنها هستم از تنهایی مدام رنج میبرم
تنهای تنها با مشتی حرفهای ناگفته در دلم و تنها کسانی که در تنهایی خویش به آنها فکر میکنم خدا
و یکی از آفریدگان فرشته رو ( نه فرشته خو) ی اوست .
اینو در تاریخ دوازدهم مهر ۱۳۹۰در حالی که تنها در چاپخانه نشسته بودم به یاد نامردی به اسم راز دل
که خودم اسمشو گذاشته بودم نوشتم که البته باید بگم تو تمام عمرم آدمی مثل او بی وفا و نامرد
ندیم
پنجشنبه هشتم دی 1390ساعت 14:6